این چندروز تا پنجشنبه همه ش میرفتیم خونهی مامانبزرگم. خیلی سخت بود خیلی. یهو مشغول یه کاری میشدم و ذهنم به کلی از همه چی غافل میشد، ولی یهو برمیگشتم اون قسمتی رو میدیدم که گل و عکس و حلوا و ... گذاشته بودن و دلم میریخت پایین. مامان بزرگم همیشـــــه جاش توو فاتحهی این و اون بود. و اینم یه قسمت از برنامه ریزیهاش بود، چون این کارو میکرد که مراسم خودشم شلوغ بشه!! ولی این کرونا حتی اجازهی اینم نداد و امشب با مظلومیت و سکوت مرگباری گل و عکس و حلوا و ... هم جمع شد و انگار نه انگار که کسی اینجا بوده. نمیدونم چطوری بگم، ولی خونه بدون اون خونه نیست. فقط یه مشت اسباب اثاثیهی بی معنیه.. کاشکی یه بارم که شده بهش میگفتم مامانبزرگ دوستت دارم. بعید میدونم هیچکدوممون بهش گفته باشیم. کاشکی از خصوصیات خوبش تعریف میکردم. مثلاً بهش میگفتم چقدر خوبه که اینهمهههه منظمه و حتی انباریش تروتمیزتر از آشپزخونهی ماست! یا حتی یه روز پامیشدم یه کیکی چیزی درست میکردم، میزدم زیربغلم و میرفتم پیشش تا باهم وقت بگذرونیم. فقط خودم و خودش
امروز و کل این چندروز هممون کنارهم بودیم. عموم، زنعموم، عمه م، و ... . در هر بازه از زمان این سه موجود (بابام-عمو-عمه) باهم به نحوی قهر بودن. یه سری بابام با عموم قهر بود، با عمه آشتی. یه سری عموم با ما آشتی بود، با عمه قهر. و بقیه حالتهای ممکن که از درس احتمالات یادتونه :| و آخرین حالت هم «بابا و عمو قهر، عمو و عمه قهر، بابا و عمه آشتی» بود. واقعاً دیدم که چقدرررر مسخره ست این بازیا. و چقدر دردناک بود اینکه یادم میومد مامانبزرگم چه تلاشی میکرد تا همه رو باهم آشتی بده. و چقدر کم موقعی بود که همه باهم پیشش باشیم. سر زدنهامون فقط با اطمینان از اینکه زنعمو خونهی مامانبزرگ نباشه انجام میشد. ولی این چندروز هیشکی این کدورتها رو به هیچ جاش حساب نکرد، و بجز دعوا سر اینکه «باید سر ِ خاک خیرات کنیم یا نکنیم، به کسایی که میان چایی بدیم یا قهوه، و ...» دعوای دیگهای نشد. کاش خودشم بود و میدید و خیالش راحت میشد
درمان کرونا در ایران برای هر فرد، چقدر هزینه دارد؟