یادمه مامان بزرگم همیشه با چراغ روشن میخوابید. از تاریکی میترسید...
ولی با این حال کامل برای مردنشم برنامه ریزی کرده بود و حساب پس انداز داشت برا خرج کفن و دفنش. و توی انباریش همه چیز از یه هدیهی کوچیک به مرده شور تا خرما و ... آماده بود :| ولی نمیدونم چرا هربار مثلا اسم ِ اون حساب پس اندازشو میاورد ما جدیش نمیگرفتیم و میگفتیم برو بابااا. واقعاً فکرشم نمیکردیم به همین زودیا اتفاق بیفته. تا روز آخر حالش خوب خوب بود و هیچ مشکلی نداشت. یعنی از این غافلگیرکننده تر نمیتونست باشه... نمیدونم چجوری ولی تست کروناش مثبت شد و نذاشتن توی قبرستون معمولی خاکش کنیم... اصلاً هیییچ نشونهای از کرونا نداشت و هیچکدوم از ما که دوروبرش بودیم هم کرونا نگرفته. من نرفتم برا تشییع جنازه و چه بهتر که نرفتم. همینکه میریم خونه ش و جای خالیش و بنر تسلیت و عکس و شمع و گل و ... میبینیم به اندازه کافی عذاب آور هس
تنها حسرتم اینه که حس میکنم به اندازه کافی باش وقت نگذروندم. به اندازهی محمدرضا نمیرفتم پیشش. و عذاب وجدان دارم که چرا اونشبی که گفت بیا شب پیشم بمون نموندم...
بخاطر کرونا زمینو تا سه متر میکَنن. و بیچاره مامان بزرگ که از تاریکی میترسید...
معرفی کتاب ریاضیات زیبا